سوشیانت

گفت و شنودی با تو

سوشیانت

گفت و شنودی با تو

بلوط

بلوط و کدو تنبل
زنی در مرغزار قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت باشکوه بلوط قد برافراشته بود . زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوطهای کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته ای کوچک.
با خود گفت :
"خدا هم با این خلقتش دست گل به آب داده است ! او باید بلوطهای کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدو تنبل های بزرگ را بر روی شاخه های بزرگ ".
سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند . دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد .
او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد شاید حق با خدا باشد.

نظرات 1 + ارسال نظر
ghazal شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 00:03

webloget vaghean alie! matlabat kheili ghashangan!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد