سوشیانت

گفت و شنودی با تو

سوشیانت

گفت و شنودی با تو

سانی یاسین

در زمانی که اسکندر در هندوستان بود،سانی یاسینی(در تفکر کلاسیک هندویی کسی که امور دنیا را ترک گفته و به چهارمین و آخرین مرحله جیات رسیده باشد-نوعی گیاه نایاب)به نام دان دامیس می زیست. دوستان اسکندر از او خواسته بودند بهنگام ترک هند سانی یاسینی باخود بیاورد.چرا که گیاه نایاب تنها در آنجا می رویید.

آنها گفتند: دوست داریم ببینیم این گیاه نادر چه شکلی است،واقعا چیست.

اسکندر چنان درگیر جنگ و کارزار یود که تقریبا همه چیز را فراموش کرد.اما موقع بازگشت،درست نزدیک مرز ، ناگهان به یاد درخواست دوستانش افتاد. تقریبا آخرین ده را ترک می کرد که از سربازانش خواست به ده بروند و از اهالی بپرسند آیا سانی یاسینی در این اطراف می روید یا خیر.از قضا دان دامیسی در کنار ذودخانه بود. روستاییان گفتند:به موقع آمده اید در اینجا سانی یاسینهای زیادی وجود دارند،اما سانی یاسین واقعی همیشه نادر است.ولی هم اکنون یکی در اینجاست،می توانید بروید و او را ملاقات کنید.می توانید از محضرش فیض ببرید. اسکندر خندید:"به اینجا نیامده ام تا فیض ببرم،سربازانم می روند و او را دستگیر کرده و می آورند،من او را به پایتخت کشورم می برم."

روستاییان گفتند:این کار چندان آسانی نیست...

اسکندر نمی توانست این موضوع را درک کند که چه مشکلی پیش خواهد آمد. او امپراطوریهای زیادی را فتح کرده و شاهان بزرگی را مغلوب ساخته بود. حالا در مقابل یک گدا ،یک سانی یاسین، چه مشکلی ممکن بود پیش بیاید؟

سربازان برای دیدن دان دامیس که برهنه در بستر رودخانه ایستاده بود رفتند و به او گفتند: اسکندر کبیر تورا دعوت می کند تا با او به کشورش بروی. تمامی تسهیلات و ملزومات آماده است. باتو شاهانه رفتار خواهد شد.

مرتاض عریان خندیدو گفت: بروید و به سرور خود بگویید مردی که خود را بزرگ ینامد نمی تواند بزرگ باشد و کسی نمی تواند مرا به جایی ببرد. یک سانی یاسین مثل یک تکه ابر حرکت می کند. در آزادی کامل. من برده کسی نیستم.

سربازان گفتند:تو باید وصف اسکندر را شنیده باشی،او مرد خطرناکی است.اگر به او نه بگویی،عصبانی می شود و به سادگی سرت را از تنت جدا می کند.

اسکندر ناچار شد به راه افتد چون سربازانش به او گفته بودند:"او مرد منحصر بفردی است،وجودی نورانی."چیز ناشناخته ای پیرامون اوست. با اینکه عریان است ولی در حضورش احساس نمی کنی که برهنه است، تازه بعدا به خاطر می آوری. او چنان قدرتمند است که در حضورش دنیا را فراموش می کنی. اسرار آمیز است و سکوت عمیقی اورا فرا گرفته،گویی شخصیتی در وجود این مرد است که تمام ناحیه آن را احساس می کنند.با اینکه ارزش دیدن دارد ولی گویا کمی مخش عیب کرده،مردک بیچاره!می گوید هیچکس نمی تواند او را به جایی ببرد،او برده ی کسی نیست. اسکندر با شمشیری برهنه در دست به نزد او رفت. دان دامیس خندید و گفت: شمشیرت را کنار بگذار،نیازی به این کارها نیست. غلافش کن،این کاردر اینجا بی فایده است. چون تو تنها می توانی جسمم را از بین ببری،درست همان کاری که من سالها پیش کردم،شمشیرت نمی تواند روحم را نابود کند،پس آن را کنار بگذار،احمق نباش.

می گویند این اولین باری بود که اسکندر از دستور کسی اطاعت می کرد.اسکندر به دلیل عظمت حضور تام آن مرد،خودش را فراموش نمود و شمشیرش را در نیام کردو گفت:"هرگز با مردی چنین برخورد نکرده بودم."

وقتی به اردوگاهش بازگشت گفت:کشتن مردی که آماده مردن باشد،بسیار دشوار است.اصلا کشتن چنین انسانی بی معنی است.تو می توانی کسی را بکشی که باتو می جنگد،در این صورت کشتن معنا می یابد. اما نمی شود مردی را کشت که خود را آماده مردن است و می گوید این سر من است،می توانی قطعش کنی.    اوشو-شهامت

بلوط

بلوط و کدو تنبل
زنی در مرغزار قدم می زد و به طبیعت می اندیشید . او به یک مزرعه کدو تنبل رسید . در گوشه ای از مزرعه یک درخت باشکوه بلوط قد برافراشته بود . زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت بلوطهای کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده و کدو تنبل های بزرگ را بر روی بوته ای کوچک.
با خود گفت :
"خدا هم با این خلقتش دست گل به آب داده است ! او باید بلوطهای کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدو تنبل های بزرگ را بر روی شاخه های بزرگ ".
سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند . دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد .
او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد شاید حق با خدا باشد.

پادشاه

میگن قرار بود پادشاهی دنیا در اختیار انسان قرار بگیره ، آخه میدونی انسان اشرف مخلوقاته.البته سلسله مراتبی وجود داره، کدخدا،ارباب و... که از ملوک الطوایفی شروع میشه وبه ژاندارم جهانی بودن ختم.آخه میدونی انسان اشرف مخلوقاته.حالا من موندم و یک خانواده سه نفره که البته یگانه فرمانروایش منم، آخه میدونی من اشرف مخلوقاتم.پس بازهم از زبان سیلور استاین بخوانیم:
سکان دار دنیا
سکان دار دنیا با لبخندی که رو لباشه بهم می گه:
"هی، دوست داری چند صباحی باشی جای من
و دنیا رو هدایت کنی به جای من؟"
من می گم:"خب، سعی خودم رو که می کنم ،
منتها ، جای من کجاست؟باید بدونم.
یا چقدر مزد می گیرم ؟
وقت ناهار کی هست؟
کی باید از کار بکشم دست؟"
سکان دار می گه :"سکان رو بده ببینم بابا گمان نکنم آمادگی اش رو داشته باشی حالا حالاها."

الف

همه ما یه وقتایی احساس اهمیت می کنیم ، فکر می کنیم خاص هستیم و تمامی موهبت خداوندی در وجود ما به ودیعه نهاده شده است . هر روز صبح که از خواب بیدار می شویم با رجوع به مجلات خودشکوفایی همچون موفقیت ، شادکامی و... بارها و بارها به خود القاء می کنیم که تو اشرف مخلوقات هستی ، تمامی کائنات جهت خدمت به تو خلق گردیده اند . به خود ایمان بیاور . آری ضمیر ناخودآگاه همچون کودکی است که هرآنچه بگویی ، می پذیرد . ایمان می آورد و دنیایت را بر آن اساس می سازد . ولی آیا براستی تنها با تصور اشرف مخلوقات بودن ، بر اریکه سلطنت تکیه خواهیم داد . اینجاست که من نیز چون دیگران اغلب همچون بادکنکی پرباد در آستانه ترکیدن قرار گرفته ام . براستی که شعر به ظاهر کودکانه شل سیلور استاین مصداق روشنی یافته است.
پرهمیت
روزی"الف" گفت به "سین"
بدون من- هیچ میدونین،
دریا تبدیل به "دری" می شه
پروانه تبدیل به "پرونه" می شه
جهان و افلاک هم بدون من
دیگه نمی تونن باقی بمونن.
"سین"که دید"الف" باد به دماغ شده
گفت: "حتی همون دری هم می تونه جوشن و خروشن شه ،
پرونه هم می تونه مثل قبل پروز کنه
جهن و فلک نیز همیشه می مونه ،
بله، بدون تو هیچ کس در نمی مونه ."